قدس آنلاین - رقیه توسلی: قصد دارد به "سردار سلیمانی" نامه بنویسد در حرکتی کاملا خودجوش. می دانم این اولین نامه عمرش محسوب می شود.
به ساعتم نگاه می کنم. دیرتر از دیر شده و نمی توانم بمانم کنارش. "گل ترمه" خط اول است که از خانه می زنم بیرون.
توی تاکسی، دلم از تماشای سلام نظامی پسرکان دوقلو به حاج قاسم، غنج می رود.. وقتی دارند سرخوشانه برای مادرشان تعریف می کنند امروز همه سر صف به عکس فرمانده، سلام دادند.
کنترات اشک برداشته ام انگار... چندروزیست هر چه می بینم و می شنوم، چشمانم را خیس می کند... اصلا چطور می تواند قلبم از اینهمه عشق، غنج نرود.. عشق کوچک و بزرگ به سپهبد... به او که اندازه نبودنش، هست واقعا!
با اینکه دیر کرده ام اما نرسیده به دارالترجمه - متن بنری - پای رفتن ام را سُست می کند. نوشته اند: خدا می داند چقدر غمگین و تنها شده ایم. راستی شما مگر چند نفر بودی حاجی؟
توی راه به موبایلم پیامک می آید. آقای همسر است. اطلاع می دهد؛ بچه های تیم، بازی فوتسال شان را امشب لغو کرده اند. از کنار پسرک سیاهپوشی رد می شوم که سر چهارراه دارد عکس فرمانده سلیمانی را توزیع می کند بین عابران. از کنار اتومبیلی که برای عرض ارادت، گوشه ای از پیکرش حک کرده اند: قاسم جان سلیمانی! فروتنی ات را قربان.
پُر از سردار شده خیابان و دلتنگی موج می زند در شهر. نگاهم به هر طرف که می افتد، لبخند و صلابت می بیند. قاب عکس جانبازی که مردانگی اش زبانزد بود.
می رسم. همه همکاران شال سیاه سر کرده اند.
خواهرزاده نوشت:
"امیدوارم در بهشت باشید. دوست تان دارم زیاد. دیروز مادرم می گفت خیلی بی باک هستید مثل شیر. مهربان هم هستید. "باباسلیمان" من هم شبیه شما بود. توی بیشتر عکس هایی که داریم کلاه و تفنگ و پوتین دارد.
آقای سردار! لطفا به بابابزرگم سلام برسانید و بگید (گلی) غصه می خوره از ندیدنتون. تنگ و بیچاره شده دلش. ببخشید یادم رفت بگم بچه های شما رو هم تو تلویزیون دیدم. حالشون خوب نیست. مثل من.
مادرم میگه باید برای قلب شون دعا کنیم."
نظر شما